سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جسوران1371

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب .
روز اول …..

پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده

بوده است را از دیوار بیرون بکشد.


روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:25 عصر ] [ فضه حاجیان ]

گفت: میخوام شاگرد اول بشم آجی برام دعاکن

گفتم:با خدا معامله کن

گفت:ینی چی؟چجوری؟ وااااای

گفتم: یه گناهی رو ترک کن تا در عوض خدا بهت کمک کنه شاگرد اول بشی گفت: میخوام شاگرد اول بشم آجی برام دعاکن

گفتم:با خدا معامله کن

گفت:ینی چی؟چجوری؟ وااااای

گفتم: یه گناهی رو ترک کن تا در عوض خدا بهت کمک کنه شاگرد اول بشی

گفت : اگه نشد چی

گفتم : خدا مث ما نامرد نیس تو اتحانش بکن ایشا... میشه

گفت : خب چیکار کنم ؟

گفتم : مثلاً قول به خدا بده از این به بعد آهنگای تندو گوش ندی فقط ملایما رو گوش بدی

گفت : باشه بعدم آورد اول آهنگای گوشیشو واسم گذوشت که هر کدوم تنده بگم حذف کنه

گفتم:اینو حدف کن اینو بذار باشه اینو حذف... حذف..... حذف.... باشه.... حذف....

چن وخ بعدش زنگ زد بهم

گفت: آجی امرو عهدمو شیکستم ترسیدم

گفتم :چیکار کردی

گفت : تو ماشین نشسته بودیم با دوستام آهنگ گذوشته بودن صداشم بلند بود

گفتم : طوری نی اگه فقط شنیدی و از ته دلت ناراحت بودی که داری میشنوی

گفت: نه آخه ناراحت نبودم منم مث اونا دس و صوت و جیغ و ....

گفتم :الآن پشیمونی؟

گفت : آره شرمنده

گفتم : بازم طوری نیس این بارو توبه کن ولی دیگه نکن این کارو

گفت :چشم

چند وقت گذشت امتحانی ترم رسید نگران بود هرروز زنگ میزد :آجی برام دعا کن ما هم از شما چه پنهون با این حافظه خرابمون یادمون میرف یه با دعا میکردیم دوبار دعا نمیکردیم.

بالاخره نتایج اومد...

چیزی شده بود که نه من باور میکردم نه خودش! نه تنها شاگرد اول شده بود معدلش 20 شده بود.وااااای

امتحانای ترم بعدم اومد ورفت بازم معدل 20 بعدشم قم بودم زنگ میزد که آجی دعا کن مدرسه نمونه دولتی قبول شم یا تیز هوشان ولی تیز هوشان سخته بعید میدونم قبول شم همون نمونه رو دعا کن....

چند روز بعدش شب زنگ زد گریه میکرد:آجی تورو خدا دعا کن امشب نتیجه ها میاد ما ام یه توسل کوچیک کردیم و خوابیدیم.

فرداش اس داد که : حاجی صفاتو هم نمونه هم تیز هوشان قبول شدم دوست داشتن

گل تقدیم شماکاش همیشه طرف معامله مون خدا باشهگل تقدیم شما


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:24 عصر ] [ فضه حاجیان ]

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:22 عصر ] [ فضه حاجیان ]

نمیخواستم ناراحتت کنم،اما
انگار کردم!
با دوست داشتن زیادم
با هی ببینمت هایم
با همیشه ببخش ها و همیشه دلم برایت تنگ شده هایم
نمیخواستم ناراحتت کنم اما
انگار کردم
وقتی با شانه های بالا گرفته از تو میگفتم
وقتی که نام تو را بلند میخواندم
وقتی که در همیشه
هرجا
تورا به اسم کوچکت +جون صدا میکردم
نمیخواستم اما....................................................



[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:21 عصر ] [ فضه حاجیان ]

سلام خبر مبری نیس؟انتن مانتن که نداریم؟

پس با ایزه ی بزرگترا چن کلوم افاضات کونیم.این چن روزا با بر و بچ راجبه روابط حسنه یدختر و پسر حرف

میزدیم حرف که چه عرض کنم گپ میزدیم درد سرت ندم .مخلص کلوم : هر کاری عشقمون بکشه میکنیم به

کسی چه مربوط؟ ...............شما چی فکر میکونید؟

 


[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:19 عصر ] [ فضه حاجیان ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : مرضیه @[9]
نویسندگان وبلاگ :
مهدیه السادات کسایی (@)[0]

فضه حاجیان (@)[13]


موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 14484