سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جسوران1371

سلام به بر و بچه دانش اموز ! این مطلب و یکی از جوونای تحصیل کرده ی کلاسم در جواب سوالم نوشته، دوست

داشتین بخونید:

خدایا همین که دوستت دارم .................

                                                       کافیست تا بداانم دوستم داری ..................

عرض سلام و ارزوی سربلندی وشادابی خدمت خواهر عزیزم

شما از ما سوال کردید چگونه میتوانیم یک نفر را به خا طر خدا دوست داشته باشیم؟ و بدانیم به خاط ر خدا دوستش

داریم یانه؟

که من جواب این سوال را دوست دارم با دل و وجودم بگم ،پس اگه طولانی و راحت مینویسم ، این بی ادبی من و

ببخشید.

خدا قدمهای ما را به این دنیا باز کرد و هر کداممان را به گونه ای طرح داد یکی را به زیباترین و یکی را به زشت

ترین وجه و خدا ملاکش اینها نبود بلکه امتحان است. در جسم های ما دلی نهاد که اگر بیراهه رفتیم ، سیاه و اگر

مستقیم ، زلال و صاف باشد.خلقی در ما نهاد که با نگاه و زبان جاری میشود که میتوان دلی را رنجاند و شکست و

نابود کرد و یا ارام کرد و ارامش هدیه داد. و تمام اینها به بنده هایی چون ما ها بستگی دارد و ان نیت ما ست.

از کودکی تا حالا هیچ وقت کسی را از خود ترد نکرده ام و همیشه تمام مردم دنیا را چه زشت و چه زیبا و چه ا

ونهایی که مرا دوست داشتند تا نداشتند را دوست داشتم ؛ چون همیشه از دوران کودکی تا دبیرستان از طرف دوستانم

ترد شده ام و میدانم چه دردی دارد ، دوست نداشتم اینگونه باشم. چون کارهای هنری را دوست داشتم و خلاقیت به  

خرج میدادم ، همکلاسی هایم کارهایشان را به من میدادند که زیباتر و تمیزتر کنم ولی فقط کارم را دوست داشتند نه

خودم را. به دلایل شخصی انها مرا مسخره میکردند . دوست دوران ابتدائی من ، معلمها و خانواده بودند که در مقدمه

ی اینها خدا بود که ارامم میکرد.

همیشه در راه رسیدن به خانه گریه کار من بود و در خلوت و تنهاییم با خدا بودم و او ارامش دهنده ی من بود .

هیچ وقت به روی دوستانم نیاوردم که چرا این کارها را میکنید. همیشه از کارهایی که برایشان انجام میدادم احساس

خوبی داشتم . میدانستم که خدا هم خوسحال است و روزی تمام این سختی ها را جبران میکند.

 

تا اینکه در دوره ی سوم دبیرستان دختری به نام سارا با من دوست شد . او یکی از انهایی بود که از من بدش می امد.

کم کم به هم وابسته شدیم طوری که او روزی امد و به تمام کارهایی که علیه من انجام داده بود اعتراف کرد و من ان

روز فقط گریه کردم و چیزی نگفتم..........او شد بهترین و کاملترین دوست من . الان حدود 11 سال است که در

تمام ثانیه ها و لحظه های زندگی همراه من است

 

و حدود 5 سال است که ازدواج کرده و از من دور است . خودش و همسرش طلبه هستند . در تمام سختی ها و خوشی

ها و مشکلاتم مرا راهنمائی میکند و به من ارامش میدهد . همیشه وقتی یادش میکنم همراه او خدا هم در وجودم شعله

ور میشود . انگاری هر دو دست به یکی ک رده اند که در زمان خستگی و افتادن در نیمه های راه زندگی ، دست هایم

را بگیرند و بلندم کنند . همیشه یادش تسکین دهنده ام هست و خواهد بود .

او اولین و بهترین دوست زندگی ام است . از طرفی خوشحالم که خدا او را سر راه زندگی ام قرار داده و از طرفی هم

به او حسودی میکنم و همیشه به او میگویم : کاش من مثل تو بودم . همیشه سعی میکنم مثل او باشم و دوستی باشم

برای همه ی کسانی که مرا به عنوان دوست انتخات میکنند و ارام کننده و خدایی باشم . به خاطر همین همیشه همه را

به خاطر خدا دوست دارم که ارامش واقعی را او عطا میکند.....................



[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 9:27 عصر ] [ فضه حاجیان ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : مرضیه @[9]
نویسندگان وبلاگ :
مهدیه السادات کسایی (@)[0]

فضه حاجیان (@)[13]


موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 14668